كاتب اصحاب اليسار

مهدي تراب بيگي
yeksoal83@yahoo.com

مكتوب اول
درج است بر پشت نا نوشتة سوالات فصل اول معارف 2 انتشارات سمت ، با جوهري سرخ و دستخطي ريز و پررنگ :
حالا كه همه خوابند ، حالا كه شب دارد تمام مي شود و من مي نويسم ، مي بينم اين تصادفي نبوده كه تمام روز را با پيراهن جگري تو جمعيت سياهپوش بچرخم و زير آفتاب پوست صورتم بسوزد ، هنوز هم هياهوي طبل و سنج و زنجير توي سرم مي پيچد و نمي گذارد معنايش را بفهمم، توي صف بلند زنجيرزنهامثل مار مي پيچيدم ، مثل ماري كه دندان نيشش شكسته باشد و تمام تنم را فرار از لمس زنجيرها پيچ و تاب مي دادم ، حالا كه تمام روزم را دارم از بالا نگاه مي كنم ، مي بينم بهتر است بنو يسم مثل همان خون گوسفند نذري زير پاي مردم و روي آسفالت داغ ، راه كشيده بودم، خوني كه دلمه نبسته لگد مال مي شد ، غروب ، برگشتني ، كف كفشهايم را لخ لخ ، روي سنگ فرش پياده رو كشيدم و تا سرم را زير آب سرد شير حياط نگرفته بودم خون توي سرم قل قل مي جوشيد . مرا هم يك جبر مازوشيستي همراهشان كرده بود ، يك خودآزاري تاريخي ، عجب كشفي ! از معجزات نوشتن است ، نوك مداد به تيشه مي ماند به تيشه معدنچي ، خوشا كندوكاو ، اما دريغ ودرد كه هميشه سطر آخر به استبراء مي ماند كه با دو انگشتت فشار مي آوري و زور مي زني كه چكه چكه كلمات بعدي را روي كاغذ بچكاني و نمي شود .


مكتوب دوم
در برگي از سالنامه اي تاريخ گذشته ، كه از براي نوشته هاي پراكنده سپيد مانده است ، به عمد و منظوري بد خط با قلمي سياه و سربرگي به تاريخ دو شنبه اول فروردين ، مصادف با دهم محرم الحرام :
حالا كه همه خوابند ومادرم خواب مزرعه سرسبز پدرم را مي بيند و غلامعلي خواب گاو و گوسفند و ربابه خواب يك حوض پر از ماهي قرمز ، مي توانم بلند تر از ارشميدس بنويسم : يافتم ، يافتم ! .
سر شب رفتم غسل ، تا زير شرة داغ دوش حمام بوي سمج عرق تن ربابه را از تنم بشويم ، كف دستانم را تكبيره الا حرام بردم بالا، پايين آوردني ، لاله دو گوشم را خواباندم روي دو سوراخ ، اللّه اكبر ! ريزش تند آب روي كاسه سرم صداي طبل تو خالي مي داد : دام دام دا دام ، شير دوش را چرخاندم و چشمانم را بستم ، حسينيه كه امشب سينه زني ندارد ، چشمانم را كه باز كردم ، توي آينه ديدمش كه پشت سرم ايستاده بود ، لاي پايم داغ شد و سوخت بيشتر از يك ماچه سگ ترسيده بودم و حالا مطمئن تر از ارشميدس مي نويسم همه اش چرت است ، من وترس ، از كمر شلي دستم مي لرزد به چشم و گوش آمد وبوي تندي هم كه مي آمد بوي ادرار بود نه بوي تنش ، برهنه با ضرب طبل از توي آينه قدي حمام گذشت ، با موي سياهي كه به پاشنه پايش مي رسيد و پستانهاي عجيب و درازش را وارونه روي شانه هايش انداخته بود ، بهتر كه بنويسم به دو شش گرفته بود ، شل و ول به دو مار مرده مي مانستند ، دو ماري كه ورم كرده باشند ، چشمانش را نديدم ، صورتش مثل آينه بخار گرفته بود ، همه اش توهم بود يافتم اش ! واكنش فرا خودم بود يا همان نفس لوامه و عذاب وجدان ، من كه تقاصش را پس دادم ، تنم هنوز مي سوزد و كاسه سرم بدتر، دستم ديگر نمي لرزد ، نوشتن افكارم را جمع و جور مي كند ، به وصله زدن مي ماند ، نمي گذارد مغزم از هم بپاشد و بيرون بريزد ، هر چند دست خطم به بخيه هاي سر سري يك دامپزشك مي ماند .
ادامه مكتوب دوم: پشت برگه مذكور به تاريخ سه شنبه دوم فروردين :
ديگر از چپ دستي خجالتم نمي آيد ، بماند كه دوران دبستان تلخي داشتم ، حسادت تلخي به خوش خطي اغلب دست راستي ها و صندلي لبه دار گوشه كلاس با آن دست پايه چوبي و ترك خورده سمت چپش ، برزخي بود بين من و هم كلاسي هايم چه رنجِ بچه گانه اي مي كشيدم كه خانم معلم نگاهم نمي كند و مدام چشمش به سمت راست كلاس است از همانجا بود كه حس مي كردم شايد نباشم و درد خط كش چوبي ناظم صدا مي داد كه هستم و حالا خوشحالم از نبودن كساني كه به دفتر مشقم زل مي زدند و مي خنديدند و حالا خوش غلط مي توانم بنويسم : «ظناي محسنه» بي آنكه سرزنشهايشان بتر ساندم كه اين نوعش باعث جوانمرگي است.
مكتوب سوم :
نا خوانا به رنگ قهوه اي سوخته ، روي سطح زنگار آلود در يكي از مستراح هاي حسينيه با نجاست ثبت است:
ربابه
مكتوب چهارم : برگي از سالنامه به تاريخ شنبه سيزدهم فروردين ، با قلمي آبي رنگ :
درست مثل فيلم انيميشني ، ردِّ مارپيچ بوي تنش از درز درِ خانه شان تا پنجره اتاقم ، توي كوچه راه افتاده بود ، هوس كرده بودم ، مثل ديوانه ها تمام روز ، مدام تا درِ خانه شان رفتم و برگشتم ، از خوش اقبالي كسي از همسايه ها نديد كه چه طور توي آن گرما مثل گداها جلوي در خانه شان خشكم مي زد ، از غلامعلي خاطرم جمع بود كه نبود سه چرخه اش و تنها حامد مرددم مي كرد كه توي كوچه بازي نمي كرد و شايد توي خانه بيدار بود ، منصرف شدم هر چند بيشتر از گاو نر تخم گيري كوهان پشتم جاي شلوغ ول ولِ اسپرم بود به قدري كه حتي از ديوار ضخيم حياطشان ، آن گوشه تاريك و خنك انباري را مي تواتستم ببينم و معجوني از تمام بوها را توي سرم قر قره كنم و نيرو بگيرم : بوي پياز و ميوه هاي پلاسيده ، بوي نفتي كه از بشكه نشت كرده بود بوي پلاس كهنه اي كه ربابه روي كف خاكي انبارش پهنش كرد ، بوي نم ، بوي داغ نفسها و بوي تندِ زير بغلهايش ، بهتر كه زير پيراهنيم جاماند ، كمك مي كند كه حس كنم هنوز آنجايم ، چه قدرتي دارد تخيل ! في النقداً به كف دست صابون كفي ساختم ، شاعرم كردي ربابه !



مكتوب پنجم :
روي برگه اي كه حامد طفل 4ساله ربابه از آن ملعبه ساخته بود و در فضاي كوچه هوا مي كرد :
با اين حال نه من يزيدم و تو هند جگرخوار ، كارهايت چه معني مي دهد ؟ درست كه معصيت بود و گيرم كه عصر عاشورا ، آدم كه نكشتيم ، رفع نياز طبيعي بود توبه توبه هايت محله را به شك مي اندازد ، از من گفتن ، جواب غلامعلي را چه مي دهي ،نترسانمت ! اگر بفهمند سنگسار دارد ، مي داني كه هم مردم و هم پليس منتظر همين بهانه هايند . آخر چه معني مي دهد كه يك روز سر برهنه بزني تو كوچه كه انگاري جن ديده اي و فردايش سفره چه مي دانم بي بي فاطمه پهن كني و بخواهي همانجا سرت را فرو كني توي ديگ جوشان آش ، از مادرم شنيدم ، همان جيغهايت را كه يا زهرا توبه توبه ، طبيعي باش ! زنهاي فضول محله را كه بهتر از من مي شناسي ، حاجيه كوكب مي گفته : يقين كه معاصي كبيره دارد ، تو را به خدا آرام باش ، كه منهم در عذابم ، همه را فراموش كن ، انگار نه انگار. مضاف بر آن ، جهنم مگر جلوي چشمانت مي آيد كه با ديدنم عين پير بيوه ها چادر روي صورتت چفت مي كني ، راستي اگر دوباره حاضري من كه مشتاقم چفت در حياط را نينداز !
مكتوب ششم
يك برگه اي پر چين و چروك ، پنهان ميان صفحات كتاب «متاسايكولو ژي» به تأليف ايون كاستلان ، محتمل پيش از آن مچاله بوده است :
تا صفحه 52 خواندم تا جايي كه نوشته بود : اموري هستند كه نه مي شود انكارشان كرد ونه اثباتشان ، حيف امانت از كتابخانه بود ، و گرنه مي سوزاندمش ، جن گير2 را كه ديدم ذره اي نترسيدم ، فقط خنديدم ، درست مثل دختر جن زده فيلم كه روي تختش با لباس خواب كوتاه و نازكش ، چهار زانو نشسته بود و خنده اي مركب از شهوت و وحشت سر مي داد ، از كشيش توي فيلم متنفرم ، با آن چهرة مومن و آرامش ، خونم را به جوش مي آورد ، انگار غربي ها جن را نمي بينند و فقط درونشان حلول مي كند و مثل اسمش پنهان است ، اما مادرم مي گويد اجنه از آتشند ، همجنس شيطان ، آدم اگر استخوانش ناصاف باشد مي بيندشان ،توي حمام دست مي كشم به قوزك پايم به كشكك زانو به استخوان لگنم به قفسه سينه ام دستم روي استخوان شقيقه ام مي ماند ، مادر مي گويد چاره اش ، يك بسم اللَه است كه غيبشان بزند ، مي خندم و مي پرسم : پس آن وقت كجا مي روند ؟ مادر تسبيحش را مي چر خاند : استغفر اللَه استغفراللَه
از خنده هاي خودم مي ترسم ، آگاهانه حس مي كنم سرم دارد از هم مي پاشد ،تمام اين شبها توي سرم طبل عزا مي زنند ، هوس مي كنم تمام عمله هاي شهر سيمان غليظي را از راه گوشم توي كاسه سرم بر يزند و مخم را بتن بگيرند همين ديشب با يك كابوس محتلم هم شدم : انگشتانم روي پستانهايش پنجه بودند و پستانهايش بدتر از آدامس كش مي آمد و من هم انگار لبة تيز پرتگاهي باشم نفس نفس مي زدم و دستاويزم بيشتر كش مي آمد نفسهايم توي صداي طبل و قهقهه گم مي شد ، زنيكه بلند مي خنديد و مدام كف پايش را نشان مي داد كه از سم شتر بود ، نمي دانم چرا اصرار دارم چشمان قهو ه اي ربابه را داشت و روزها هم كه نوشتن ندارند ، كلافة گرما و چلة تابستاني و همراه هميشگي شان بوي سمجِ داغ تر از بخاري كه توي سرم مي پيچيد و تمام تنم را مي سوزاند .
مكتوب هفتم :
برگي از سالنامه به تاريخ يكشنبه 29 اسفند مصادف با نهم محرم الحرام ، سطح برگه آماسيده و رنگ جوهر مشكي روي آن منتشر گشته است :
چها شنبه ربابه خودش را سوزاند ، با بنزين سه چرخه شوهرش .
مادر شنيده است : انگار كه بازيش گرفته باشد دور حوض آب مي چرخيد و غلامعلي با پلاس كهنه اي دنبالش مي دويد . اين صحنه جلوي چشمانم نمي آيد ، تنها همان خيمه سوزان است كه توي جمع چادرهاي سياه آتش توي چشمان ربابه مي رقصيد و دنبالش راه افتادم تا انبار . فردايش به سر من هم زد ، قرص هاي مادر توي يخچال حتي مصممترم كرد ، براي كاهش تپش قلب است ، همه را كه باهم يك جا پايين مي دادم ، دلم آرام مي گرفت. مثل قلب يك مرده ، مادر نگذاشت، نه كه فهميده باشد. احمقانه بود ، تصور اينكه براي رفع شوك مادر از واقعه قرصي باقي نمي ماند ، نگذاشت ، به فكر داروخانه هم افتادم ، اما همين كه پايم را از در حياط بيرون گذاشتم ، از پارچه سياه روي ديوار نفسم بند آمد ، انگار سياهي مطلقي جلوي رويم دهان دره مي رفت ، وحشتزده برگشتم و باقي روزم را رو به تلويزيون دراز شدم و با چشمان باز يك مرده ، تمام بر نامه هايش را ديدم انگار تنها براي من يكي پخش مي شدند حتي تبليغ «مشكين تا ژ» چشمم مي سوزد و به هيچ كتابي نمي رود ، ترجيح مي دهم ساعتها زير دوش آب داغ باشم .
مكتوب هشتم:
روي آينه بخار آلود حمام ، با انگشت سبابه پيش از آنكه با ضربه مشتي بشكند :
خدايا ، خدا يا شيطان
مكتوب نهم :
برگة سالنامه مصادف با 30 آبان مصادف با 21 شهرالرمضان:
بوي خون سوخته مي امد ، از كوچه ، از توي حياط، اتاق ، حمام، مستراح هر جا كه بودم بوي خون سوخته مي آمد ، به بهانه تنظيم آنتن رفتم روي پشت بام و دو زانو نشستم ، از خانه غلامعلي صداي قران مي آمد و از بلند گوي مسجد صداي اذان ، خورشيد ناف آسمان بود ، دنبال سايه ام گشتم و نيافتم ، آفتاب ساية مذابم را با قيفي كه روي تخت سرم احساس مي كردم ، توي تنم شره مي كرد ، با سايه ام يكي شدم ، قير گوني تمام پشت بامهاي شهر سياه مي زد سرم را بالا آوردم و زل زدم به آفتاب ، زودتر از چراغ راهنما رنگ عوض مي كرد ، زرد ، سرخ، سياه ، سرخ ، سياه و سرخ، انگار پشت آبي سوختة آسمان ، جهنم بود و آفتاب دريچه اش ، جهنم بالاي سرم بود و ناف آسمان مرا در خودش مي مكيد ، جهنم بالاي سرم بود ، جهنم توي سرم ، هواي روي شهر بوي دود و چربيداغ مي داد و با اين وجود هنوز بوي خون سوخته مي آمد ، پره هاي بينبم را با دو انگشت محكم مي گرفتم و باز هم مي آمد ، يقينم شد كه پشته خاكستري مغزم چرك سوز شده و حرارتش به پيشانيم مي زند ، خون از دماغم سر رفت و بند كه آمد سردردم سر گرفت به قدري كه مطمئن بودم از رد شكاف دو نيمكره ، جمجمه ام ترك برداشته ، گيج از خونريزي و در خلسه و هذيان درد حس كردم توي قمه زنهاي حسينيه ايستاده ام و غلامعلي با دست لاغر و استخوانيش قمه كند و زنگ خورده اي را روي فرق سرم مي كشد و همزمان اشك توي چشمان گود افتاده اش چين بر مي دارد مثل هميشه كه گوشه زير زمين حسينيه مي نشست و توي برقا برق قمه ها و بوي نم و خون ، بي صدا اشك مي ريخت و حالا چه زغال روي پوسته تخم مرغ كشيده شود و چه صداي چرخهاي برانكارد بيايد ، صداي خرت تا خرت قمه زني توي سرم مي پيچد، حدس دكتر ميگرن بود و مادرم از شور چشمي و چشم زخمي مي گفت ، بيچاره هنوز فكر مي كند بچه دانشجو يعني آقاي دكتر كه مردم حسرتش را بخورند فرستاده بود پي بي بي بتول ، پيره زن سياه و مفنگي كه دو تا كوچه پايين تر توي خانه كلنگيش تنها سر مي كند ، كارش رفع زخم و چشم زدگي است روي پوسته تخم مرغ به نيت هر اسمي كه مي برد با زغال يك خط كوچك مي كشد تخم مرغ خط خطي را به همراه يك سكه توي دستمال سبزي مي پيچد و آرام دور سر مريض مي چرخاند و همزمان اسامي را به نوبت مي خواند به اسم چشم زن كه مي رسد تخم مرغ مي تركد.
دراز بودم ميان هوش و بيهوشي ، آمدند نشاندنم روي تخت ، بي بي بتول با دستان سياه و لا غرش اسم تمام محله را روي پوسته تخم مرغ خط كشيده بود و دور سرم مي چر خاند و مي چرخاند ، ندانسته داشت هيبنوتيزمم مي كرد سرم گيج مي رفت و توي دلم زردة فاسد يك تخم مرغ لت مي خورد ، پيره زن بد ، بوي ترياك سوخته مي داد . به اسم غلامعلي كه رسيد تخم مرغ تركيد و توي سرم تقي صدا كرد مثل جا انداختن استخوان شكسته ، همه اش خرافات است از « ايپو پروفني » كه خوردم ، بهترم و از نوشتن كه آرامم مي كند حتي اگر گيج باشم و زخم پشت دستم به وقت نوشتن زق زق كند .
مكتوب دهم :
توي سرويس آزمايش ادرار بيمارستان قائم ، روي كاشي سفيد رديف پنجم از كف، با خون به دشواري ثبت است :
سفليس ؛ سوزاك
مكتوب يازدهم:
برگ ديگري از سالنامه به تاريخ چهارشنبه 22 ارديبهشت مصادف با 20 صفر:
جوابش كه آمد سنگ مثانه ، نشستم و با خيال راحت تمام درد و غصه هايم را شاشيدم ، ابلهانه بود تصور مبتلا شدن با همان يك بار ، خنده ام مي گيرد چه وحشتي كرده بودم كه نفرين محتوم غريبان شام خفت مرا هم گرفته است خدا را شكر كه مادرم بار گناهان مرا به دوش مي كشد وقتي روي سجاده اش خم مي شود و از شفاي عاجل من و درمان كاملم مي نالد ، با اين حال خدا را شاهد كه اگر بيشتر نباشد كمتر از مسيح مصيبت نديده ام اين روزها به قدري كه حس مي كنم پيش از مرگم آرام آرام تجزيه مي شوم به پاك وناپاك ، آن هم به دست سلاخ پيري كه پاركينسون گرفته باشد و با قمه قديميش گوشت تنم را از استخوان هاي ناصافم بتراشد .
مكتوب دوازدهم :
سالنامه به تاريخ شنبه 28 آبان مصادف با 19 رمضان:
اين روزها انگار كه آزمون سختي در پيش باشد ، ورق ورق اين سالنامه را مي گردم و وقايع تاريخي را نشان مي كنم ، خسته كه مي شوم روي تختم دراز مي شوم و واي كه هر بار دمر مي افتم روي تخت ، بد رؤياي هميشگي ام را مي بينم ، نه توي خواب كه بيدار ، پشت پلكهاي سياه و سرخم : يك باره تيغ تيز هلال ماه نو كه به لبة آبديده تبر مي ماند از اوج آسمان فرود مي كند روي پشتم به راستاي چاك نشيمنگاه و كمرم ، به ضربتي سريع ، دو شقه ام مي كند هميشه تند وتيز به رو مي چرخم و چشمم به سقف آرام مي گيرد . از آن كه خلاص مي شوم ، باز غرق خيالات تازه اي مي شوم ، اميالي كه به كابوسهاي وحشتناك شبانه ختم و بدل مي شوند . امروز كشفشان كردم و چه دردي كشيدم ، به پهلو كه مي خوابم غرقشان مي شوم و در تمام اين مدت نوك پستانم را با انگشت سبابه و شست مي گيرم و مي كشم و دست ديگرم را ميان رانهايم مي گذارم ، خودم را با موي بلند و دم اسبي ـ از موي ربابه هم بلند تر ـ مجسم مي كنم كه از تمام پلهاي رودخانه ها سوار بر سه چرخة غلامعلي مي گذرم ، به اينجايش كه مي رسم به اندازه درد خوشايندي نوك پستانم را بيشتر مي كشم و همزمان پايين تنه غلامعلي جلوي چشمم مي آيد كه برهنه روي تشك بزرگي خوابيده است . خوابم كه ميبرد مي بينم با قمه سياه و زنگ خورده اي افتاده ام به جان مردينگي خودم.
مكتوب سيزدهم:
ميان پرونده شماره 7 بيمارستان رواني روزبه : برگه اي است كه بر سطح آن شكل غريب يك پروانه به رنگ قهوه اي پديدار است و پشت آن دست نوشته بيمار ، بيماري كه مصر است به جاي پنجه پا سم شتر دارد و شبها دامن مي پوشد :
نه كه خالي تر از خلاء باشم ، سرم به انبان گُه مي ماند ، زخم دستم به چرك نشسته است و با دست راست نوشتم نمي آيد و نمي آيد ، با سر خميده زل مي زنم به سفيدي كاغذ و چشمم سياهي مي رود، با چشمان بسته فشار مي آورم كه كلمات بيايند ، جملاتي كه بگويند من چه ام مي شود . با دو انگشتم فشار مي آورم و استبراء سنگ مثانه را تكان نمي دهد ، جيغ ميكشم و نوك مدادم بند مي آيد با دو دستم فشار مي آورم به سرم ، به سنگدان بزرگ شتر مرغ ، فشار آوردم ، فشار ، با همين دو تا دستم سرم را چرخاندم به اسم بي‌بي بتول به اسم ربابه به اسم مادرم به اسم غلامعلي به اسم خودم كه تركيدم ، نه كه از هم بپاشد نه ! به دست بريده ابوالفضل مغزم از دماغم سر رفت ، تمام مغز سرم را قي كردم روي همين برگه و تا كردمش ، بازش كه مي‌كنم تست رورشاخ است ، به همه نشانش مي دهم كه بگويند من چه ام مي شود چه ام مي شود مادر ؟ يا زهرا چه ام مي شود ؟ نكند من از خاكستر ربابه ام؟
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32200< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي